سفارش تبلیغ
صبا ویژن

من هنوزم میگم غروب جنوب با تموم غروبا فرق داره...

نه.. ما دریا نداشتیم... رودخونه بود... ولی این تفاوت رو حتی توی محوطه خوابگاه و دانشگاه میشد از آسمون حس کرد...

یه غروب خاص...

یه سکوت محض.. حتی اگه بچه ها در حال شلوغ کردن بودن...

یه جور خلا از اکسیژن...

با یه بوی ماهی و آب...

خورشید که درحال غروب بود انگاری قلبم میخواست از جا کنده بشه...

هم دوسش داشتم و هم نداشتم...

شایدم بارها میشد قطره اشکی گوشه ی چشمم خودشو پنهون میکرد و نای باریدن نداشت..

تا چشم کار میکرد دشت بود و خاک...

گاهی دم غروب میرفتم توی بالکن و اون دور دورهارو نگاه میکردم...

ماشینا.. خونه ها... که یکی یکی چراغشون روشن میشد و حسرتی عمیق رو توی دل ماها روشن میکرد...

حسرت خونه ی گرم و پرمحبت پدر و مادر....

اصلا این عادت من بود... همیشه هم توی جاده و مسیر 10-12 ساعته به دانشگاه.. شب که میشد و چراغ خونه ها روشن.. آه میکشیدم و از ته دل میگفتم خوشبحالتون توی خونه خودتون هستید.. نه مثل من آواره جاده و غربت...

کنار تموم اون شوخیا و خنده ها... گاهی لحظه هایی وجود داشت که از بغض و دلتنگی میخواستی خفه شی......

البته خوب بود که یه مرهمی برای دلتنگیام بود...

توی پست بعدی میگم براتون...


[ پنج شنبه 93/12/21 ] [ 10:28 عصر ] [ سحر ]

 

من و مریم خیلی باهم جور بودیم..

و البته هنوز هم هستیم...

شاید چون همشهری بودیم...

یا شایدم چون من دختر بسیاااااار گل و مهربونی هستم

اکثر مواقع توی دانشگاه با هم بودیم... با اینکه اون یه سال از من بالاتر بود..

خلاصه اگر همیشه نوشته هامو خونده باشید متوجه شدین که بعضی جاها مریم رو خاله صدا میزنم..

ماجرا ازین قرار بود که مریم یه خواهرزاده آق مهندس و بسیووووور پاستوریزه و سربه زیر و مثبت داشت که چندوختی از من کوچیکتر بود...

یبار شوخی شوخی بحث شد که کاش این اقای مهندس چندسالی از بنده بزرگتر بودن و....

و ازون موقع شد که من مریم رو خاله صدا کرد( از زبون اقای مهندس)

و آذر هم مثل من مریم رو خاله صدا میکرد و جالب اینجاس که هنوز هم بعد گذشت 6-7 سال همچنان ما مریم رو خاله صدا میزنیم..

اصلا گفتن کلمه مریم برام غریبه شده

و البته مریم هم غیر من و اذر کسی بهش خاله میگفت واکنش نشون میداد و ابراز ناخرسندی میکرد..


[ جمعه 93/12/15 ] [ 11:4 عصر ] [ سحر ]

 

کل ظرف و ظروفی که من بردم خوابگاه:

 یه قاشق چنگال، یه قابلمه خیلی کوچولو(مثلا میخواستم توش چی درست کنم نمیدنم بس که کوچیک بود:دی ) یه بشقاب و یه کاسه.. تمووووم

و حالا ظرفای آذر:

دو سه تا قابلمه بزرگ.. حدود دو سری کامل قاشق چنگال، چندین تا بشقاب از برنج خوری بگیر تا خورشت خوری و میوه خوری و انواع صافی و کاسه و همه چییییییییییییییی

چقددددر خندیدیم به این قضیه و واقعا هم خنده داشت

یادمه که دیگه ترمهای آخر بخوای حساب کنی سرویس آشپزخونه جهازمون کامل بود بسکه ظرف و ظروف داشتیم

اکثرشو همون جا گذاشتیم و اومدیم..

بدرد زندگی دانشجویی می خورد فقط..

پی نوشت1: یه گروه تشکیل دادیم توی واتس. فقط مخصوص بچه های اتاق 64... دوباره دور هم جمع شدیم.. و این خیلی خوبه... خیلی... من و آز و شیمی و فری و زرتی و شا.. مونده خاله و نهی که اونام بزودی به ما می پیوندن...

پی نوشت 2: امروز وبلاگم 4 ساله شد

 

 


[ جمعه 93/12/8 ] [ 9:11 صبح ] [ سحر ]

سال اولی که ما رفتیم دانشگاه

خوابگاه های پردیس تازه راه افتاده بودن و ما اولین ورودی هایی بودیم که ازش استفاده می کردیم...

از حق نگذریم خیلی خوب بودن..

ولی امون از روزی که بارون میبارید.. یه مسیر طولانی از خوابگاه تا دانشگاه آسفالت نبود ..

پر از گِل میشد و میموندیم چطور رد شیم...

تموم کفشا و شلوارمون گلی میشد و خب ما هم حساس به آراستگی و تمیزی!

تا اینکه با بروبچ یه فکری به سرمون زد..

چندتا نایلون میاوردیم و از روی کفش پامون میکردیم و گره میزدیم و برو که رفتی

گرچه عاالی نبود ولی خب بهتر از هیچی بود

و قبل اینکه برسیم نزدیک دانمشگاه از پامون درمیاوردیم و شیک و پیک میرفتیم سرکلاس

بله فرزندانم درسته برق و روشنایی داشتیم و دود چراغ نخوردیم ولی ازون طرف اینجوری دنبال علم و درس و اینا رفتیم

بعله


[ یکشنبه 93/11/26 ] [ 3:33 عصر ] [ سحر ]

 

یه استاد داشتیم به اسم اقای اشرف زاده! اهل کرمان...سن زیادی هم نداشت

امتحان میگرفت در حد تیم ملی! خیییییلی سخت بودن!

Open book بود ولی.........

خلاصه این استاد ما خواسته یا ناخواسته هرررررررررررر جلسه از من درس جلسه ی قبل رو میپرسید!

منم که خدا نکنه یه وقت طول ترم درس بخونم!:دی

و هرجلسه که ازم درس میپرسید من یه جواب سربالایی میدادم:دی

حتی دیگه بچه ها هم حساس شده بودن..هروقت که میگفت خانم سحر شما جواب بده

بچه ها هر و کر میزدن زیر خنده

حتی توی نظرسنجی یه سوال اومده بود که:

مشارکت دادن دانشجو در درس!

من زدم عاااااااااالی:دی

همونجا هم گفتم استاد فک کنم تنها کسی که زده عالی من باشم!

گفت چرا؟ گفتم خب یه جلسه نشده که شما منو مشارکت ندید توی درستون:دی

حالا جالب اینجا بود که میگفت واقعا؟:دی

اخه من توی چشمای بعضی دانشجویا علاقه و اشتیاق به درس رو میبینم!!!!

هههههه کل کلاس به همراه استاد خندیدن!

اخه توی چشای من هرچیزی دیده میشد الا علاقه به درس!:دی

خلاصه جلسه اخر کلاس بود..دوستم آذر که با گروه قبلی رفته بود کلاس

جزوه رو بهم داد و گفت: سحر اگه امروز ازت پرسید از روی این جزوه جواب بده

منم خوشحال از اینکه منبع جوابارو دارم رفتم سرکلاس!

نیم ساعتی از کلاس گذشته بود که استاد رو کرد به من و گفت:

(در این هنگام من با اعتمادبه نفس کامل و جزوه به دست اماده جواب دادن به سوال بودم)

گفت: خانم سحر شما در حد 5دقیقه خلاصه ای از درس اولین جلسه تا امروز که آخرین جلسه س رو برای بچه ها توضیح بده!!!!!

کلاس منفجر شد از خنده:دی

 

 

 

 


[ یکشنبه 93/10/21 ] [ 11:1 صبح ] [ سحر ]

 

یه سری دیگه من و آذر باز دوامتحانه بودیم...زمین شناسی و اقتصاد....

روز قبلش هم امتحان داشتیم..یعنی فقط نصفه روز مهلت...زمین شناسی با استاد منصور که معرف بچه ها  هست داشتیم..

و میدونن که چقدررررررررررررررررررررررر ایشون سخت گیر بودن...!! بچه ها اون شب تا صبح بیدار بودن برای اقتصاد..

من و آذر زمین شناسی رو با بچه های شیلات 84 گرفته بودیم... دیدیم واقعا درسا زیاده..من اومدم زمین رو خوندم آذر هم اقتصادرو...

با سلام و صلوات رفتیم سرکلاس بچه های شیلات نشستیم که توی کلاس بودن....

برگه هارو بهمون دادن و بعد جواب دادن در یه فرصت مناسب من برگه زمینمو دادم به آذرو اونهم برگه اقتصادشو داد به من...و اینگونه این درس هم پاس شد....

 

و....تعداد تقلب هام کم شده بود..یه جورایی وجدان درد گرفته بودم و البته فکر کنم بیشتر اعتمادبه نفسم رفته بود بالا

که فکر میکردم میونم از پس درسای سخت بربیام و  واقعا میشینم میخونم!!! اونم من!!!!!!!!

ترم 6 بودم و امتحان مبانی مهره دار که جز سخت ترین امتحانات گروه محیط زیست هستش داشتم...

سرجلسه که رفتم یادمه وقتی برگه سوالارو دادن مرضیه به مراقب گفت ببخشید فکر کنم اشتباه دادید سوالارو!!!!

اینو گفتم که بدونید چقدر سخت و نامفهوم بود که سوالای خودمون رو نشناختیم!!!

خلاصه امتحان دادیم و من بدون تقلب کردم زدم بیرون......بچه ها از تقلباشون تعریف میکردن.....چندروز بعد استاد نمره هارو اعلام کرد...

من افتاده بودم......

و فهمیدم که بی خیال وجدان درد...و تلنگری خوردم و دوباره....


[ جمعه 93/10/12 ] [ 4:31 عصر ] [ سحر ]

 

ترم هفت بودیم واسه درس حفاظت خاک فیلد علمی رفتیم بهبهان یکی از شهرستانای خوزستان که 4 ساعت با دانشگاه ما فاصله داشت.... 

 تنها کاری که نکردیم گوش کردن به حرفای استاد بود

خدا میدونه چندتا عکس انداختیم

برگشتنی توی اتوبوس استاد عسکری برگشت گفت بچه ها گزارش کار تا هفته دیگه فرصت دارید تحویل بدید

حداقل 5 صفحه!!!!!!!!!!!!!!!!!!

واااااااااااااااااااااااااای از این بدتر نمیشد.....ما که چیزی نشنیده بودیم

با بچه ها هماهنگ کردیم و همه باهم شروع کردیم به گفتن:

گزارش کار نمیخوایم......نمره بیست رو میخوایم.....

گزارش کار زیاده...استرس بچه ها گناهه.....

خلاصه کلی شعار دیگه جوریدیم و دست زدیم.....

ترم آخر بودیم و پررو....

استاد به یه صفحه راضی شد....

 

 یه سری سر کلاس هوا و اقلیم بودیم..

کلاس آروم و استاد داشت درس میداد..طبق معمول من و آذر آخرای کلاس نشسته بودیم.

آذر گوشیشو از کیفش درآورد که ببینه اس نداره! وقتی دوباره گذاشت توی کیفش..یهو دیدیم بعد چند ثانیه یه ترانه داره میخونه

"آخ که من میمیرم برات!!!"...

همه هاج و واج همو نگاه میکردیم که صدا از کجا داره میاد. انگار از سمت ما بود.

گفتم آذرررررررررر گوشیته؟ وای بنده خدا اونم هول کیفشو باز کرد و دید به به دکمه مدیاپلیرش فعال شده و داره میخونه!!!!

استاد نگاهی غضبناک کرد و گفت حداقل یه زنگ خور بهتر بذارید!!! کلاس ترکید از خنده و آب شدیم....

 

 

 


[ پنج شنبه 93/10/4 ] [ 3:27 عصر ] [ سحر ]

یادش بخیر..صبحای امتحان همه داشتن با استرس درس میخوندن تا دقیقه 90..

اما اتاق 64 بلوک B   یعنی اتاق ما از ساعت شش و نیم میرفتیم دنبال صبحونه و.... .

فرزانه هم طبق معمول با گوشیش آهنگ میذاشت اونم از نوع قبیحه!

میگفتیم فرزانه مردم دعا میخونن که امتحانشون رو خوب بدن حالا تو.....

صدای خنده و شوخیمون میرفت بالا بچه های توی راهرو میومدن میگفتن مگه شما درس ندارین؟ اصلا!

 

 

شبای امتحان توی اتاق فقط من و آذر هم رشته بودیم و همکلاس..بقیه ترم بالایی بودن.....

ماهم که طول ترم درس نخون!!! شب امتحان پدرمون درمیومد!!!

یه شب خیلی خوابمون گرفته بود.....

ساعت 1 بود..گفتم آذر بخوابیم تا 3 ؟اونم از خدا خواسته گفت باشه.....

خوابیدیم 3 به زور بیدار شدیم.....

دیدیم گشنه مونه....هههههههه اومدیم چایی درست کردیم و با پنیر خوردیم....

فکر کن ساعت 3 شب چای شیرین و پنیر!!!!!!!!

آذر:سحری خوابم میاد...خوابم گرفت

من: منم گریههههههههخوابم گرفت

بریم بخوابیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اما درسمون؟ بی خیال ساعت 5 بیدارمیشیم امداد غیبی مینویسیم!

و ما خوابیدیم....مؤدب

پی نوشت: میدونم.. میدونم که بچه های بدی بودیم:دی الان فکرشو که میکنم میبینم عجـــــــــب دلی داشتیم.. شاید اقتضای سن مون بوده

 


[ یکشنبه 93/9/23 ] [ 11:9 صبح ] [ سحر ]

 

ما همه سال سومی و سال آخری بودیم...وسط سال یه دختر سال اولی رو که از چابهار انتقالی گرفته بود فرستادن پیشمون!

حالا ما همه باهم اوکی...پذیرش یه غریبه برامون سخت بود.....

خیلی این در و اون در زدیم که نیاد..ولی خب نشد.. و چه بهتر که نشد...

شب اول سعی کردیم بچه های خوب و مودبی!!! باشیم و حرفی نزنیم....

ههههه بچه های ما هم خُل.....شروع کردن به ادبی حرف زدن!!!

خلاصه دو ساعت دووم نیاوردیم و دوباره شروع شد.....

این فرد جدید گوش درد داشت و قطره میریخت بخاطر همین گوشش چندروزی سنگین شده بود و نمیشنید....

شایسته میومد توی اتاق ما( ما 7 نفر توی یه سوئیت بودیم..که شامل دوتا  اتاق و یه حال وسطمون بود.....)

شروع میکرد به شوخی پشت سر فرد جدید حرف زدن....

فرد جدید هم فوق العاده دختر آرومی بود همه ش میگفت: ها؟ چی میگی؟

وای من که روده بر میشدم از خنده و کارای شایسته.....

گرچه همیشه کل ماجرارو برای فرد جدید تعریف میکردیم و حلالیت خواهی میکردیم!

نهضت الان جز دوستای خوب منه

چند وخت پیش توی واتس آپ که میحرفیدیم بهش گفتم نهی هنوزم مشغول گزارش کار نوشتنی؟

اخه دوره کارشناسی ما هر وخت این دخترو میدیدم مشغول گزارش کار نوشتن بود

 


[ شنبه 93/9/15 ] [ 1:55 عصر ] [ سحر ]

 

امتحان گیاهان آبزی داشتیم....فرجه هارو اومده بودم خونه...

یه درس سیستماتیک بود یعنی همش رده و رسته و خانواده و جنس و گونه!!

 30 صفحه بود..7 صفحه شو خوندمو دیدم اصلا نمیره تو مخم...گفتم ولش تا شب امتحان....

خلاصه گذشت و شد شب امتحان...اومدم بخونم دیدم اصلا نمیتونم..آخه همش لاتین بود وعجیب وغریب!

بچه ها داشتن خودشونو میکشتن! آذر اون درسو نداشت اون ترم و میخواست بخوابه..

رفتم گفتم آز من نمیتونم بخونم...اونم خندید و گفت عزیزم نخون از روش همیشه استفاده کن...منم گفتم واقعا....

منم خوابیدم و گوشیم رو گذاشتم روساعت 5 صبح ...5 بیدار شدم و مشغول نوشتن تقلب.....

متاسفانه جزوه م کامل نبود اما خب بازم!! شد سه تا برگ دستمال...رفتم سرجلسه..

واای خدایا چیزی حدود 3 صفحه سوال بود..منم فقط یکیش که اونم فارسی بود جواب دادم و بقیش لاتین....

برگه تقلب اول رو درآوردم و نوشتم که شانس من دختر پشت سریم برگه شو تحویل داد و رفت!!! مراقب اومد نشست جای اون...

از این بدتر نمیشد...حساب کردم دیدم اگه تقلب نکنم میافتم..اگه تقلب بکنم و گیر بیافتم بازم صفرم..

پس تصمیم نهایی رو گرفتم و برگه هارو درآوردم و نوشتم....وقتی از سر جلسه زدم بیرون از خوشحالی پریدم هوا....

افتخار بزرگی بود که مراقب پشت سرت باشه و تو تقلب کنی....!!! و این درس هم پاس شد....

فکر میکردم فقط خودم تقلب میکنم ولی بعدها فهمیدم که من جلو بعضیا هیچ بودم:دی

 


[ شنبه 93/9/1 ] [ 11:49 صبح ] [ سحر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 12
بازدید دیروز: 6
کل بازدیدها: 114224