سفارش تبلیغ
صبا ویژن

درس گیاهان آبزی داشتیم.. تئوری و عملی..

برای عملی باید میرفتیم کلی گیاه آبزی جمع میکردیم.. خشک میکردیم و میچسبوندیم روی کاغذ...

اووووووووف بدم میومد ازین کارا.. تعطیلات عید بینش بود.. از شمال تونستم چندتایی جمع کنم ولی کم بود..

بعد تعطیلات که برگشتیم دانشگاه با اذر و مریم آژانس گرفتیم رفتیم تو کوچه پس کوچه هایی که جوی آب داشتن..

چقدرم کرایه آژانس دادیم واسه چارتا گیاه.. بالاخره هرجوری بود جمع و جورش کردیم..

حالا ازون همه کار من فقط اسم یه گیاه یادم مونده: پنجه مرغی

 

امتحان مساحی و ارزیابی رو باهم داشتیم من و اذر..

ارزیابی open book  بود امتحانش.. فرمولای مساحی رو لابه لاش نوشتیم و رفتیم سرجلسه..

مساحی شبیه جزوه داده بود.. جواب دادیم و حتی جوابارو با آذر چک کردم.. یکی بودن و یه نتیجه..

نمره ها که اومدن مساحی رو افتاده بودم و اذر شده بود 17

ینی بوووووق

 

از بازار برگشتیم و هوا شرجی و جهنمی..

حوض وسط حیاط دانشگاه فواره ش باز بود.. کسی هم نبود.. رفتم جلو و اب پاشید روی لباسام.. خیس خیس شدم..

پرستو هی میگفت بیا اینور... ولی اینقدر گرمم بود که...

اخر شب یه کوچولو تب کردم.. اورژانس اومده بود خوابگاه.. حال یکی از بچه ها بد بود..

پرستو کشون کشون منو برد و برام یه امپول زدن..

چقدر فرار کردم و گفتم حالم خوبه.. دارو میخورم.. ولی پرستو قبول نمیکرد.. مامانم بود هههه

 


 


[ دوشنبه 92/12/5 ] [ 11:30 عصر ] [ سحر ]

معاون وزیر علوم اومده بود دانشگاه..

حدودای بعد اذان مغرب بود که سرپرست ( فک کنم خانم مهاجری بودن) بدو بدو اومد بالا که معاون وزیر و مسئولای دانشگاه میخوان بیان بازدید از خوابگاه ها.. منم میخوام بیارمشون اتاق شما!

اوهوووو مارو بگی شوکه شدیم.. تند و سریع اتاق رو مرتب و اماده ی ورود مهمون غریبه کردیم.. وخت خیلی کم بود.. شاید کمتر از 7-8 دقیقه

چادر رنگیامون رو سر کردیم و مثل خانومای محترم منتظر ورود مهمونا شدیم..

حالا فک کن این اقایون مسئول همیشه مارو با چادر و مقنعه دیده بودن حالا با چادر سفید گلدار

از فکر به این موضوع کلی خندیدیم.. در اتاق رو زدن و یاالله گویان وارد شدن... اِوا خاک وچوک کل دانشگاه ریخت توی اتاقمون.. از اقای باورصاد رییس بگیر تا اقای خوانساری و تمی و غیره.. اوه اوه.. خیلی ضایع بود خدایی.. روزی 100 بار با این افراد رودررو میشدیم

ینی کافی بود یه حرکت کوچیک سر بگیره تا ما منفجر شیم از خنده. معاون وزیر ازمون سوال کرد از خوابگاه راضی هستید؟ مام گفتیم بله بله..( البته خدایی ما خوابگاه توپی داشتیم..کاستی نداشت) از غذای سلف راضی هستید؟ بله بله عالیه

اصن مگه میشد جلوی اون همه مسئول گفت نه بده هههه.. یهو یکی از اقایون گفت بله جناب معاون.بچه ها همه از سلف غذا میگیرن.. و در حین همین حرفا رفت سمت یخچال و درشو باز کرد..

چشمتون روز بد نبینه یخچال پُر بود از غذاهایی که زهره و شایسته هفته ی پیش از خونه هاشون بصورت فریز شده آورده بودن.. هههههه.. اقای مسئول برای اینکه ضایع نشه فورا گفت البته خب بعضی عادت دارن خودشون غذا درست کنن..

هههه مارو بگی مرده بودیم از خنده.. به هر سختی بود بازدید تموم شد.. اها راستی عکاس نامرد هم هی عکس میگرفت دیگه.. مام همه ش رومون رو میکردیم اونور که فردا پس فردا عکسامون با چادر گل گلی و شلوار نارنجی پخش نشه توی دانشگاه


[ چهارشنبه 92/11/30 ] [ 3:12 عصر ] [ سحر ]

 

مثل هر زندگی دانشجویی دیگه ای مام مشکلاتی داشتیم..

البته این مشکلات معمولا سال اول خوابگاه هست و بعدش چون اکیپ خودتو پیدا میکنی مشکلی نیست..

سال اول مام فارغ نبودیم ازین مشکلات...

ظرف شستن نوبتی بود ولی... میومدیم میدیم بعضی کم کاری کردن و کوهی از ظرف روی میزه..

طوری که شام رو که میاوردن خوابگاه بدن ما ظرف تمیز نداشتیم...

مجبور میشدیم بریم چند تا ظرف رو بشوریم و بدویم شام رو بگیریم...

یا اتاق از کثیفی و آشغال به گند کشیده میشد و کسی به خودش زحمت نمیداد جارو رو برداره و تمیز کنه...

بازم ما مجبور میشدیم پاشیم تمیز کنیم...

اواخر ترم دو که بودیم دربه در دنبال 4 نفر دیگه میگشتیم برای اتاق گرفتن سال بعد... من و پرستو و آذر و اعظم باهم بودیم و باهم سازگار...

اخرش محبوبه دوستای سال آخریمون یه اکیپ چهارنفره رو بهمون معرفی کردن و تضمینشون کردن که بچه های خوبین..

یادمه من و پرستو بودیم.. رفتیم در اتاقشون.. اونا چون سال بالایی بودن اتاق چهارنفره داشتن.. ولی به دلایلی میخواستن سال بعد برن 8 نفره...

در زدیم و دیدم مریم( همشهریم) درو باز کرد.. خیلی خوشحال شدم.. البته اون موقع من مریم رو در حد همشهری بودن میشناختم و رابطه ی دیگه ای نبود.. گرچه مریم یکی دوبار اومده بود در اتاقمون و احوالمو گرفته بود..

دم اتاقشون داشتیم صحبت میکردیم که یکی از توی اتاق تخت بالا گفت هووی سال پایینی بیا تو ببینم

اوهووو این دیگه کی بود.. مام پاستوریزه و مودب گفتیم نه مرسی نمیایم:دی خلاصه پیشنهادمون رو دادیم و برگشتیم ..

من و پرستو گفتیم وااای اینا دیگه کی بودن:دی محبوب گفت که بچه های خوبین.. پ اون یکی چرا اون طوری حرف زد؟ ههه

یادش بخیر... بعدها مریم اومد و گفت که بچه های اتاق به حساب حرف مریم که اندک اشنایی با ما داشت قبول کردن که هم اتاق شیم..

تابستون گذشت و اول مهر...

هم اتاق شدیم.. خیلی بهم کاری نداشتیم.. همون اول اومدن یه پرده زدن در اتاقشون و تموم ..در حد سلام و اینا باهم بودیم.. ولی خدایی بچه های خوب و تمیزی بودن... نوبت نظافت رو رعایت میکردن.. ظرفاشون تلنبار نمیشد روی هم...

ولی با هم صمیمی نبودیم و هیچ حرف و شوخی بینمون نبود...

مریم( همشهریم) و زهره(رامهرمز) و شایسته(اهواز) و فرزانه(اندیمشک)

خوابگاه ما اینطوری بود که هر سوئیتی دوتا اتاق داشت و یه هال وسط.. ما اتاق سمت چپی.. اونا اتاق سمت راستی

تا اینکه یه روز که زهره و مریم و شایسته نشسته بودن توی هال و داشتن چایی میخوردن صدامون کردن که بیاید چای بخورید..

مام تعارفی و اینا گفتیم نه نمیخوریم.. هی اونا گفتن و ما گفتیم نه.. خب صمیمی نبودیم و اونام خودشون رو از اول کنار کشیدن.. تا اینکه یهو زهره داد زد بابا اگه نخورید ما همه رو میریزیم دور..هههههه خب شما بیاید بخورید دیگه

وااااااااااااااااااای که چقد شوکه شدیم و خندیدیم و اینجا سراغاز صمیمیت ما شد

و سال دوم و سوم ما که میشد سال سوم و چهارم اونا..ما باهم بودیم و خیلی خوب و صمیمی...

یادش بخیر....

 


[ شنبه 92/11/26 ] [ 11:32 صبح ] [ سحر ]

 

میخواستیم سمبوسه درست کنیم..

سیب زمینی و نون لواش  و پیاز داشتیم ولی سبزیشو نه...

نیلوفر گفت بریم از توی باغچه ی خوابگاه سبزی پیدا کنیم.. گاهی پیدا میشد نعنایی چیزی...

رفتیم توی حیاط خوابگاه.. غروب بود و دم دمای اذون... چشم چشمو نمیدید وای به حال سبزی:دی

چندجور سوا کردیم و اوردیم توی اتاق.. خوب بودن.. علف هرزاشو جدا کردیم و مشغول شدیم..

یک ساعت بعد سمبوسه ها توی بشقاب بهمون چشمک میزدن..

 

گوشت که نداشتیم.. جمعه ها که میخواستیم ماکارونی درست کنیم سویا میریختیم توش..

اما روزایی بود که همونم نداشتیم:دی

بجاش میومدیم ابتکار به خرج میدادیم.. مثلا سوسیس داشتیم توش میریختیم.. عدس میریختیم.. خلاصه هرچی دم دستمون میومد :دی

یادش بخیر.. باور کنید طعم اون ماکارونیا یه چیز دیگه بود...

 

ینی بهترین چیز این بود که توی سلف بشینی پیش یه دوستی که بدغذاست:دی

مثلا مرضیه زرشک پلو دوس نداشت.. منم عاااشق زرشک ههه.. یا یکی دیگه دلسترشو نمیخورد...

شکمو بودیماااااااا:دی

 


[ شنبه 92/11/19 ] [ 9:7 عصر ] [ سحر ]

 

ترم هفت بودم و GIS داشتیم با مهندس روزبهانی.. چون ایشون دانشجوی دکتری بودن و تهران.. فقط پنج شنبه ها فرصت میکردن بیان دانشگاه واسه تدریس..

5شنبه ها توی دانشگاه پرنده پر نمیزد.. کلاسا همه تعطیل.. سلف و اموزش و خلاصه همه جا تعطیل بود.. بخاطر همین خیلی زورمون میومد بریم کلاس.. اونم ساعت 8 تا 12 یکسره..

واحد عملی بود و مام بی حوصله:ا همینکه مینشستیم پشت سیستم کلی سایت جوک و فال باز میکردیم و میخوندیم.. تند تند هم میرفتیم بیرون هوایی میخوردیم و میومدیم:دی

خلاصه ترم تموم شد و استاد به هرکدوم یه پروژه داد که انجام بدیم.. ای بابا حالا مگه ما بلد بودیم.. البته خیلی بچه ها مث دانشجوی نمونه هر روز میومدن سایت دانشگاه و انجام میدادنا.. ولی من و آذر...

تصمیم گرفتیم بدیم بیرون برامون انجام بدن.. رفتیم ابادان و پرسان پرسان آدرس چندنفرو پیدا کردیم که این کارارو انجام میدادن.. ازین شرکتای عمران و نقشه کشی..

چشمتون روز بد نبینه.. از هر کدوم که میپرسیدیم برای یه پروژه مقدماتی 200-300 تومن میخواستن..

مام نادم و پشیمان از شیطنتامون سرکلاس مونده بودیم چ کنیم..

یه قسمتایی از پروژه مشترک بود.. اونو از بچه ها گرفتیم.. ولی یه تیکه هاییش مونده بود.. به یکی از بچه های ارشد که قبلا با هم توی شورای صنفی همکار بودیم  گفتم و اونم گفت یکی از بچه های ارشد این کارو انجام میده. مااام خوشحال:دی

اوایل فرجه های امتحانی بود و وقت ما حساااااابی کم.. آذر رفته بود خونه و قرار بود پروژه رو من بدم به طرف..

از شانس ما طرف رفته بود خونه شون تهراان.. ازین بدتر نمیشد.. رفتم پروژه رو ریختم توی فلش همون واسطه.. تا هروخت طرف اومد بهش بده .. شماره طرفم گرفتم که ببینم چیکار میکنه و این چیزا..

چند روزی گذشت.. طرف برگشت خرمشهر و پروژه رو گرفته بود و رفته بود که رفته بود:دی

ینی چ استرسی داشتیم ماا.. کل نمره ی امتحان عملی بود:دی منم اون ترم درسم تموم میشد و 3-4 واحد معرفی به استاد داشتم فقط.. اگر میفتادم خیلی ضایع بود..

وخت زیادی تا شروع امتحانات نمونده بود. پیام دادم به طرف وبعد کلی تشکر و اینا گفتم چ خبر؟ کاری کردین یا نه؟

جواب داد: میدونید الان من کجام؟ گفتم نه.. گفت در سواحل آبی دریای خزر!

ای وااااااای ینی داغون شدماااا..:دی گفتم ببخشید ولی کار ما.....؟؟؟؟؟؟؟

گفت بذارید برگردم انجام میدم...فعلا اینجا هوا عااالیه:ا

زنگ زدم آذر بدبخت شدیم این طرف رفته خوشگذرونی.... از همه جا مونده و درمونده بودیم..

آذر گفت چیکار کنیم دیگه.. توی امتحانات میشینیم یه جوری تمومش میکنیم..

خلاصه برگشتیم خرمشهر و اولین امتحان..

واسطه رو دیدم و گفت که طرف کارتون رو تا یه حدودی انجام داده و برگشته شهرشون باز.. خوشحال و خندان پروژه رو تحویل گرفتیم .. یه کاستی هایی داشت ولی برای ما کلی بود.. ریختمیش توی سی دی خام و تحویل استاد دادیم.. خوشبختانه استاد خیلی مهربون تشریف داشتن و نمره ی همه رو دادن..

گرچه ما هیچوخت طرفی که برامون کار رو انجام داده بود و ندیدیم و غیر مستقیم پیام تشکر براش فرستادیم..

و من و آذر از اون موقع تصمیم گرفتیم که مثل دانشجوی خوب سرکلاس گوش بدیم تا به این وضع دچار نشیم..

البته اون ترم ترم آخرم بود و هیچوخت این تصمیم عملی نشد:دی

پی نوشت: دوسال پیش بسیج مهندسین شهرمون یه دوره کلاس GIS مقدماتی گذاشته بود.. رفتم.. همه رو هم گوش دادم و مرحله به مرحله با استاد جلو رفتم.. و اتفاقا خیلی خوب یاد گرفتم و امتحان پایانی جز نمره های MAX کلاس شدم..

اینارو گفتم که بگم ما بچه های تنبلی نبودیم.. فقط شیطنت میکردیم و ...

 


[ دوشنبه 92/11/14 ] [ 11:22 عصر ] [ سحر ]
درباره وبلاگ

مدیر وبلاگ : سحر[78]
نویسندگان وبلاگ :
رضوان
رضوان[3]

مینویسم که فراموش نکنم چه روزهایی داشتم........ورودی 85 محیط زیست.. ترم اول و دوم جز بچه های فعال بسیج بودم.. ترم 3 رفتم امورفرهنگی و تقاضای چاپ یه مجله رو دادم به اسم پرواز..سردبیرش بودم..مجله ی خوبی بود..تا اوایل ترم 5 چاپ میشد ولی چون از ترم 5 عضو شورای صنفی(نائب دبیر و روابط عمومی) شدم دیگه واسه پرواز وقتی نبود.. شورای صنفی اون سال به گفته خیلیا فعالترین گروه اون دانشگاه طی چندین سال گذشته بود.. خیلی کارهای مفید انجام دادیم و این از همدلی بچه ها بود..خلاصه توی خیلی زمینه ها فعالیت داشتم و الان روز به روز اون سالها برام خاطره س...تو این نوشته هارو میخونی و میگذری بی تفاوت..ولی من... زندگی میکنم با تک تک این لحظات...
موضوعات وب
امکانات وب
بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 114111